به آفرینش آمدیم :
آنگاه که سر دادی
و دست!
بی هیچ نمایش!
تو بودی که به خلقمان آوردی و
آفرینش،
گر!
طبیعت؛
گر
که نه :
به حقیقت،
واقعیت بودی؛
لیک :
از خویش!
و صدا که مدام
به تصویر بود
و تصویر که مدام
به صدا بود؛
به تو!
به جبر می شناسند
و نه اختیار "
چه خام!
یادمان آید "تو" بود که
"مرد گریخت"
و اختیار!
هر چند
"باد هرجا بخواهد می وزد"
فیض!
لیکن تو را به فرم باید شناخت و
روایت :
خطی
بی هیچ کشمکش!
چشمهایی که
نمی بینند
گوشهایی که
نمی شنوند!
روبر :
"با آخرین سکه های جیبمان فیلمهایمان را خواهیم ساخت"
برای نهال جانم
((فکر میکنم در کل جهان همه چیز خیلی بد پیش میرود. مردم بیش از پیش مادی گرا و خشن شده اند... خشن از روی تنبلی، از روی بی تفاوتی، و خود خواهی؛ چون فقط به خودشان فکر میکنند و نه اصلا به چیزی که دور و برشان اتفاق می افتد. همه به تنها چیزی که علاقه نشان میدهند، پول است. پول خدای آنها شده است. برای خیلی ها خدا دیگر وجود ندارد. پول چیزی شده است که مجبورید به خاطرش زندگی کنید. حتی فضانوردان شما، یعنی اولین کسی که پایش را بر کره ی ماه گذاشت، وقتی اولین بار زمین ما را از آنجا دید، گفته بود که چه قدر شگفت انگیز و معجزه آمیز است، گفته بود آنرا خراب نکنید، دست نزنیدش. من عمیقا شیوه کثیفی را که آدمها با آن زمین را تباه می کنند، حس میکنم. در همه کشورها سکوت دیگر به هیچ وجه وجود ندارد، نمی توانید آن را پیدا کنید. این همان چیزی است که از نظر من زندگی را غیر ممکن کرده است...
هیشکی باورش نمیشه دیوارا بتونن حرف بزنن؛
ستونا، سقفها!
باید کشفشون کرد؛
باید پای دلشون نشست و گوش داد؛
بجای اینهمه حرف
که میزنیم!
و بیانات
شاید،
فرمایشات!
از خونهای ریخته شده میگن؛
زنجیرها،
قتلها!
زنجیر زنجیر خون!
از باد میگن؛
که هر جا دلش بخواد می وزه!
و البته اختیار!
چقد اختیار؟؟
بادهایی که روزی جاخوش کرده بودند اینجا؛
اما حالا....
هر چی بود رفت اونطرفا!
تنها چیزی که برام مونده
سایه ست و بس!
لحظه لحظه فنا شدنمو دارم میبینم؛
تیکه تیکه
و آوار!
شاید که سنگین شده باشند
گوشها؛
و نبینند،
نگاهها،
این آواره گی
و 100 پاره گی!!
دریا سالارهای لعنتی.....
نوشته پیوند کار : محمدرضا
مدل : محمدرضا پریسا
تصویر : داود
عکس : امین
با تشکر از : پرستو حسین زادهزمان : 97 دقیقه
تهیه کننده : محمدرضا
دل :
و جان و روح!
تو گویی مدام باید تقدیم دارمت
به خطی
و شعر؛
شاید شعر!
دادایی پر از رویا،
نه به خیال که
به حضور و اینک است...
که حتی بیش از همه ی رویاهایی؛
و پیش از همه ی پسا،
ها!
زن بود که می آفرید
و تو!
به شوقم اینک از
بودنت
و بودن
و بودن... ا
ت!
دادا
ایست
لعنتی....