سینمای آوانگارد

سینمای آوانگارد

روبر برسون : محمدرضا اصلانی
سینمای آوانگارد

سینمای آوانگارد

روبر برسون : محمدرضا اصلانی

مالک خواجه وند

به نقدهای پوچ نیازی ندارم. و هیاهو. در تمام فیلمهایم به جستجوی یک امر بوده ام؛ احساس ناب.

اصلانی که به کنار باشد، مالک خواجه وند تنها کسی ست که به این احساس شد. 

سپاس حضرت خواجه 


Robert Bresson

Movement from the exterior to the interior. (Actors: movement from the interior to the exterior.)

پیوند "ناگهان یک زن نازنین یا تکه های بهم چسبیده چند روزنامه"

با زمانی تقریبی: شصت و پنج

با شمایل: زینب امینی کسری حیدری کیمیا لیاقت ایمان رحیمی

تصویر با نور: علیرضا محسنی

با کار و نوشته: محمدرضا رکن الدینی

تهیه شده در: گروه سینماتوگرافی

مارسل لوزینسکی

دومین دوره سینما حقیقت با مارسل لوزینسکی آشنا شدم. محمدرضا اصلانی رو می شناخت. غریب ی گوشه نشسته بود که رفتم سراغش. با امین درستکار داوود مرزی زاده قاسم شادمانی. بعدا دکتر هم اومد. فتوحی. 

از سینما گفتیم و کینو پولسکا. از وایدا آندری مونک گفتیم. گفتم کارهای واندا یاکابوفسکا شبیه فیلمای شما هستن؛ بهم گفت که شاگردش بودم! تعجب میکرد از اینکه سینمای لهستانو میشناسم. از برسون حرف زدیم؛ نم نم. خندش گرفت که برسون تو ایران شناخته شد ست!ازم پرسید کارای میلوش فورمن دوست دارین؟ بلا تار و... گفتم بلا تار شکل غلیظ شده ی یانچو... البته نصفه نیمه حرف زدیم! با واژه هایی که با التماس ردیف... 


سینما نوو؛ بخش نهایی

بخش مهم فیلم و البته آنتی تز غایی، ورود جمعی خانواده به شهر(کدام شهر؟) است؛ شهری که قرار است مردمانش در یک روز خاص به جشن و پایکوبی و عبادت باشند. مرد بی تحمل از مراسم مذهبی سر به بطن شهر گذارده و به خوشگذرانی می شود. نوشیدن می و قمار( با حضور مردان قانون). و در این قمار است که با پلیس درگیر شده و به زندان می رود. شکنجه و شلاق هدیه شهر است در روز جشن!

 

در اینجا برخلاف برخی آثار سینما نوو(خدای سیاه شیطان سفید) و البته سینمای برزیل در سالهای اخیر(شهر خدا و پیکسوت) مبارزه از طریق درگیری و با سلاح رخ نمی دهد. مرد فیلم بی آنکه دست به شورش فیزیکی بزند و رو در رو به مبارزه شود، به سمت همسر و کودکانش می آید تا مرهمی شوند بر این زخم. مبارزه او ادامه دادن است و رفتن. چرا که نه قرار است داستانی پی گرفته شود و ماجرایی(بخصوص ساختگی) و نه نمایش خشونتی که از آن راه مخاطب را هیجان زده نماید.

پریرا دوس سانتوس پیشروتر از همتایان سینما نووو مدرن تر از سینماگران نسل های بعد همچون هکتور بابنکو و میرلس  خشونت ذاتی جامعه برزیل را مشخصا با چند درگیری بنمایش نمیشود.( هر چند شبه زیباشناسانه)او از طریق پیوند میان نماها (و نه در شات هایی منفرد) معنای خشونت را درکنار گرسنگی به مخاطب القا میکند. و این خشونت هم در "نگاه" دولتمردان، شهرداران و مردم بورژوا مآب جاری ست. هر چند در صحنه شکنجه خشونت بشکل فیزیکی خود را نمایان می کند.

جامعه گویی به نقض خانواده و مرد باشد.(آنجا که کفشها به پای مرد نمیشود و زن طبق عادت ذاتی کفشش را برای دقایقی از پایش دور میکند) و آنها در جدالی درونی و گاه فیزیکی باید که بر این مبارزه باشند. و بر نیروهای زورگو که بازدارنده اند. بازدارنده یک زندگی ناچیز. مبارزه این است! بی هیچ داستان و روایتی ساختگی؛ ناب تر از آثار گلوبر روشا. چرا که نمایش (هر چند عمیق) نیز عقیم است. اما از سویی دیگر هم دور است از زندگی صرف و مستند حقیقت. و این دیالکتیکی دیگر باشد که به امرسینماست. و زندگی سخت، سنتز این جدال سینمایی.

دوس سانتوس به جای خلق موانع در راه شخصیتها و سپس مرتفع ساختن(یا نساختن) آنها توسط ایشان، زمان طولانی فیلم را به رفتارهای مستند گونه کودک فیلم مختص میکند. مثلا در صحنه رام کردن اسب وحشی توسط پدر، دوربین تمام صحنه را از نگاه کودک تصویر میکند. حتی زمانی که پدر همراه با اسب در جنگل ناپدید میشود دوربین سر جایش و در کنار کودک میماند. و این خود نشان از عدم توجه پریرا به داستان دارد. در واقع دوس سانتوس بجای تعقیب مرد و اینکه بالاخره می تواند بر اسب تسلط بیابد یا خیر، با کودک میشود و نگاههایش.

یا پسر کمتر کوچکتر، که مدام بر سگ است و نوازش او. اینها چه داستانی را می باید پیش برند؟ هیچ. نه اینکه فیلم بی "رگ" باشد و خاصیت. که جدال غایی در جایی دیگر است. در چشمان اینها در نگاههای مهربانی که در نهایت فیلم کم سومی شوند. جایی که دیگر سگ میانشان نیست و روابط از اینجاست که صدمه و آسیب می بیند.(جلوتر که برویم اشاره خواهم داشت)

مرد اندکی بعد از شکنجه دوباره به کار خود می شود. کار بر زمین خشک و رام کردن اسب و چراندن گاوها!

در این جا پیر زنی برای شفای زخم تن مرد به خانه می آید. زنی که با خواندن دعا بر گوشت تن مرد شفا می طلبد و دوری از جهنم. پسر از مادر پرسشی دارد(پرسشهایی که در طی فیلم بی جواب می مانند به ظاهر) که جهنم چه جایی است؟ زن آنرا مکانی بسیار بد ترجمه میکند. پسر کنجکاوتر می پرسد"مانند چه مکانی؟"زن ناخشنود از وضعیت او را بکناری زده بر کار خود مشغول میشود.

پدر نیز بی جوابش می نهد. او همچنان بر یافتن پاسخ است و دوباره بر مادر میشود. مادر: این مکان مخصوص محکومین است. پر از آهن داغ و آتش. پسر: آیا تا بحال آنجا بوده ای؟ زن ناراحت از این پرسش پسر را به کتک میگیرد. پسر گریه کنان به آغوش سگش پناه می آورد.

پرواضح است که جواب، سرزمین آنها است که به جهنم می ماند. سرزمینی که با دعا و نیایش هم دردش دوا نمیشود. آنها نان میخواهند و زندگی؛ بی هیچ اسطوره یی که دلخوشی دهد. و تنها راه نجات از ان هم "گریز" است. گریز از این زمین و جاری شدن در زمان؛در لا مکان.

همچون پسر فیلم که ناخواسته و نادانسته "جهنم" و "آتش" را بازی گوشانه(سرش را به اطراف می چرخاند) به زبان می آورد. گویی این هم شکلی از گریز استاز جایی که تمام فضای آنرا آتش و آهن در برگرفته ست. این شوخی در جایی که پسر رو به گاوها می گوید: جهنم؛ و گاوها با صدای مخصوص خودشان جواب می دهند، تکمیل میشود.

این فصل درخشانترین فصل فیلم است که تمام معنای نهایی فیلم را در خود جاری کرده است.

در حقیقت مخاطب به جای  داستان یا قصه، باید در پی یافتن این معناها باشد و آنها را به هم پیوندبدهد. چرا که دوس سانتوس داستانی را مطرح نمی کند که مخاطب بخواهد دنباله روی آن باشد.

آیا مبارزه یی والاتر از این هست؟ باشد که پریرا فیلمهای وسترن و حماسی و قهرمان پرورانه(بخصوص جان وین) را هم به تمسخر می برد و بر خشونت چیره. مانند صحنه یی که مرد در مزرعه، ماموری را که مسبب زندان رفتنش بوده است را می یابد. اما با فرو بردن خشم خود، از مبارزه فیزیکی دست میشوید و او را به حال خویش رها.

در ادامه مرد از مزرعه بر کنار میشود. و دوباره گرسنگی و بیابان... همه چیز به حال اول میشود؛ با این تفاوت که مرد با کشتن سگ، اعتبار خود را برابر خوانواده ش از کف می دهد. سگی که در وضعیتی دردناک، تنها می تواند به تماشای موشهایی باشد که به طعنه در نگاه او زل می زنند و او زخم خورده از تیر مرد نمی تواند حرکت کند. تا جان دهد.

دو پسر در جواب رفتار پدر، با فاصله گرفتن از او، راه خود را سوا میکنند و جلوتر از پدر و مادر به بیابان میشوند

برای محمدرضا اصلانی سودابه فضائلی

دلم به لرزشی نحیف شد. بم بم بم

و ناگهان آوار.

آواره ارگ ک نه،

من بود

هر چ بود

ن

بم

بم

بم. 

دسته ها ب کناری شد

(چاقو دستمال کلاه و شعار مردانگی رفاقت)

دست ها مدام به آفرینش

من.

هر چ بود

تو محمدرضا تو سودابه



دومین قانون "گروه سینماتوگرافی": به زودی

با خلق "من در محدوده ادراک"خواهم شد بر امپرسیون طلوع افتاب اندکی : 


 نور

نمایش فیلم این هفته: Bronx Morning

3 شنبه پیش رو به دیدار "جی لیدا" خواهیم شد با نمایش فیلم(Bronx Morning(1931

همگی دعوت میشوید برای دیدن این فیلم مستند آوانگارد 11 دقیقه یی

17:30 حضور یابید در طبقه سوم حوزه هنری هرمزگان 

این برنامه چون پیشین، با همکاری واحد تصویری حوزه و گروه سینماتوگرافی برگزار خواهد شد