بعد از به زیر کشیدن "آنچه برسون می گویدم و محمدرضا یا ما بدین گونه سردیم؟! از طرف ارشاد بی فرهنگ؛ رفتم سراغ یکی از نوشته های قدیمی با عنوان " من اینم که هستم" که درباره ی زندگی یک روسپی جوان می باشد. دختری که زمانی عاشق بوده است!
این فیلمنامه برداشتی است از شعری از ژاک پرور با همین نام!
آنقدر می نویسم و میسازم که این بی صفتان نادان به خودشان بیایند و دست از بی دینی و بی فرهنگی و بی اسلامی و بی ایرانی برداشته و ما را به راه خویش بگذارند
احسان می گوید به کشاورزی خواهم رفت... خسته اش کردند...
من اما تا آخرین سکه هایم خواهم ماند... اگر به تنهایی...
بحقیقت
پندارم که خود "او"ست! مشکوکم
به خویش
در آغاز!
شاید نباشم
شاید نباشد؛
مدام به لغزشم
دستم ز دست دل
چه میشود؟
ام کلثوم!
از آن مردک سبیلو تا اینکم :
مضحک م!
رنج رنج
باید دور شوم از آنچه دستم به دل نمی شود
بگذارمش به سکوت دل و دست را به خویش
من از تو میمیرم... اما تو زندگانی من هستی ....(آتش سبز)
تقدیم به فرناز ظفری
فرناز ظفری :
بسیار شگفت انگیز
محمود : مهربان
داود : همیشه هست
غلامرضا : خوب
محمدرضا : سینماتوگرافی