دل :
و جان و روح!
تو گویی مدام باید تقدیم دارمت
به خطی
و شعر؛
شاید شعر!
دادایی پر از رویا،
نه به خیال که
به حضور و اینک است...
که حتی بیش از همه ی رویاهایی؛
و پیش از همه ی پسا،
ها!
زن بود که می آفرید
و تو!
به شوقم اینک از
بودنت
و بودن
و بودن... ا
ت!
دادا
ایست
لعنتی....
دست
چشم
و نگاه؛
رنگ به رنگ....
نباید به او گفت که
چنین اش
م!
بی آنکه بداند.
بی تعهد
پیمان
تنها باید....
خورشید
و دره ای که رنگ رنگ بود
و هست؛
به یک دست
چشم
و نگاه اش.
تقدیم به م