سینمای آوانگارد

سینمای آوانگارد

روبر برسون : محمدرضا اصلانی
سینمای آوانگارد

سینمای آوانگارد

روبر برسون : محمدرضا اصلانی

از منصور و برای منصور

در این روزگار، در جهانی که خلیفه عباسی به ستمکاری ادامه می دهد،

کنج خلوت، محشرکده ی شیاطین است!

شیران را بیم باشد،

صوفی آن است که اندیشه ی وی با قدم وی برابر بود

و مرد پیکار!

 

مست تو ام از باده و جام آزادم

صید تو ام از دانه و دام آزادم

مقصود من از کعبه و بت خانه تویی

اینک من از این هر دو مقام آزادم

 

رو چو منصور و صفا بین در صفا

تا رسی در وادی رب العلا

رو چو منصور و ظهور او ببین

تا که روشن گرددت سر یقین

رو تو چون منصور عاشق گرد و مست

تا به تو روشن شود سر الست

 

بیرون ز شما نیست، شمائید شمائید

چیزی که نکردید گم از بهر چه جویید؟

وندر طلب گم نشده بهر چرائید؟

نوای من

این بار نه از دلتنگی،

که از آسودگی آمده ام،

از برای تو!

حالم خوب است؛

(که نه از بی خیالی ست،

و نه تهی...)

پیشترها از او که پاره ی تن ات بود،

دلم گرفت!

بعدها دریا؛

به یادت آمد دریا را؟

یادت هست،

گریه هایم و شانه هایت؟

یادت هست؟

آنروزها که به دریا خوشنود بودم،

اشکهایم همه از آن تو بود....

دریا ندانست که آنهمه اشک از کجا آمد!!

تو دانستی اما؛

گونه هایم،

و من نیز شانه هایت....

اینبار آمده ام تنها از برای تو؛

نه از برای او که پاره ی تن ات بود و نه او که اشکهایم....

شهر مرا بسیاری آمده اند و می آیند و می روند و شاید بمانند .....

لیکن تو همیشه خواهی ماند و شانه هایت را خواهی سپرد،

به خیسی ی نگاهم!

 

آنها که از من گذشتند،

ندانستند که تو هستی!

ندانستند تو که باشی،

من هم....

تنهایی؟

نه! نه!

نمی شناسمش؛

تنهایی باشد برای آنان که بی نوایند!

من نیز نوا را خواهم داشت،

تا همیشه....

فیلم کوتاه و....

1- فیلم کوتاه را برداشتهایی متفاوت از آن است. عده ای آنرا قسمتی از یک فیلم بلند می دانند(کوتاه شده ی یک فیلم بلند!!!)، عده ای دیگر واژه ی دست گرمی بر آن نهاده و فیلم کوتاه را  پلی می دانند برای رسیدن به سینمای بلند (فیلم بلند) و همینطور الی آخر....

شاید یکی از عواملی که سبب شده این چنین به مقوله فیلم کوتاه نگریسته شود، عدم نمایش عمومی آن و دیده نشدن توسط مخاطبان بسیار است. (مثلا در سالنهای سینما!) در کنار این عامل می توان از عدم تامین سرمایه مناسب نیز نامی به میان آورد.

اما به راستی فیلم کوتاه را باید جزء کوچک سینما به حساب آورد؟ آیا فیلم کوتاه نمی تواند یک سینمای کامل باشد؟ به زعم بنده هیچ تفاوتی میان فیلم بلند و فیلم کوتاه نیست، مگر در طول زمان آن!

فیلم کوتاه بیش از هر چیز، یک اندیشه است؛ این را می توان از نگاه دقیق به تاریخ سینما فهمید. ((برت هانسترا)) ی هلندی که  به او لقب شاعر سینمای مستند داده اند با فیلم کوتاه ((شیشه)) خود را به جهان معرفی نمود. یا مثلا فیلم گوئرنیکا اثر متفاوت آلن رنه را چگونه می توان به صرف کوتاه بودنش، نادیده گرفت؟ اگر هم بخواهم به نمونه های ایرانی اشاره داشته باشم، جام حسنلو ساخته محمدرضا اصلانی را باید نام ببرم که به اعتقاد بنده اساس تعیین تاریخ سینمای ایران می باشد. به طوری که شخصا معتقدم تاریخ سینمای ایران را باید به دوره ی پیش از جام حسنلو و بعد از جام حسنلو تقسیم نماییم. آیا با این درجه اهمیت باز هم می توان فیلم کوتاه را جزیی از فیلم بلند و.... نامید؟

2- در سالهای اخیر فیلم کوتاه توانسته تا دورترین نقاط کشورمان نفوذ کرده و علاقه مندانی فراوان بیابد.  هرمزگان نیز با بیش از 30 سال سابقه در این زمینه یکی از استانهایی به حساب می آید که فیلم کوتاه در آن برای سازندگانش یک نیاز به شمار می رود؛ نیازی چون زیستن!

بندرعباس که قطب اصلی این جریان است با بیش از 10 فیلم ساز مورد قبول، سکان دار آن محسوب می شود. فیلمسازانی که دیگر از ساده ساختن گذشته و توقعاتی سخت تر یافته اند. یکی از مهمترین دلایل این تغییر، دیدن آثار مهم سینمای دنیا و شاید مرور تاریخ سینما باشد. هر چند جاهایی را به بیراهه رفته اند(که در این جا مجالی برای آن نیست!) اما در یک نگاه کلی می توان آنها را همپای فیلمسازان دیگر استانها ( و تهرانی ها) دانست. این را می شود از  طریق مقایسه بین فیلمهای آنها و فیلمهای راه یافته به بخش مسابقه جشنواره فیلم کوتاه تهران و یا سینما حقیقت دریافت؛ فیلمهایی که حتی برخی از آنها را می توان بسیار عقبتر از فیلمهای هرمزگانی ها  دانست، دیگر چه برسد به همپا بودن. اما مسائلی دست به دست هم می دهند که همه ساله حق بسیاری از هرمزگانی ها نادیده گرفته می شود.

به عقیده من مهمترین موضوع در این زمینه، عدم شناخت درست داوران نسبت به مقوله فیلم است؛ مهمی که همیشه موجب رنجش فیلمسازان بوده است و گاهی آنها را به گوشه نشینی کشانده است!

داورانی در این میدانها به قضاوت می نشینند که حتی تاریخ سینما و انواع شیوه های فیلمسازی را نیز برای یک بار هم که شده مرور نکرده اند. برخی از این آقایان گاها به شهر ما هم آمده و بر مسند انتخاب آثار برتر نشسته اند؛ کسانی که حتی از جهت فهم سینما بسیار پایین تر از بعضی فیلمسازانی بوده اند که خود نیز در جشنواره ی مذکور حضور داشته اند.

به عنوان نمونه یکی از این داوران که از پایه های اصلی سینمای جوان ایران بوده و به نوعی می توان او را از قدیمی های سینمای جوان به حساب آورد، دو سال پیش میهمان جشنواره اردی بهشت بودند. ایشان حتی در زمینه ی سینمای کوتاه (فیلمهای مینی مالیستی) نیز کتابی به چاپ رسانده اند. برای بررسی دقیقتر این داور و دانستن میزان آگاهی او در زمینه سینما و فیلم کوتاه، اشاره اندکی خواهم داشت به بخشی از کتاب ایشان!

نویسنده در این کتاب به بررسی فیلمهای مینی مالیستی پرداخته و نگاهی هم به تاریخ این نوع سینما داشته اند. ایشان از شانتال آکرمن به عنوان آغازگر این نوع سینما نام  برده و تا جایی پیش می رود که در صحفه ی 149 کتاب مذکور این چنین به ستایش آکرمن می پردازد :

(( ...... در سالهای پس از آکرمن، فیلمسازانی چون روبر برسون، یاسو جیرو ازو و کنجی میزو گوچی متاثر از این سبک بودند....))

در اینکه شانتال آکرمن فیلمساز قابلی است، هیچ شکی نیست؛ و حتی از فیلمسازان مورد علاقه بنده نیز به شمار می آید. ( شاید به خاطر یانچو این علاقه دوچندان هم شود!) اما مسئله مهم در اینجا عدم شناخت کافی نویسنده نسبت به تاریخ سینما و همچنین عدم فهم سبکهای فیلمسازی می باشد. به زبان ساده بگویم که یاسو جیرو ازو در سال 1963 پس از خلق 54 فیلم ( از سال 1927 تا سال 1962. که آثار پیشرویی همچون آخر بهار را نیز در بر می گیرد) بدرود حیات میگوید. این در حالی است که شانتال آکرمن در سالهای پایانی دهه ی 60 میلادی به فیلمسازی روی می آورد (به گمانم 1968 تاریخ دقیق باشد) و این بدان معنی ست که در زمان آغاز فعالیت سینمایی شانتال آکرمن، یاسو جیرو ازو دستش از این دنیا کوتاه بوده است! پس صحبت از دنباله روی ازو از آکرمن کاملا منتفی ست. همچنین کنجی میزو گوچی نیز در سال  1956 چشم از دنیا فرو می بندد. (میزوگوچی قدمتی برابر با آیزنشتاین دارد!) 

اما روبر برسون که از 1934 فیلمسازی را  آغاز میکند، در سال 1950 و با فیلم مهم خاطرات کشیش روستا، سینمای ضد قصه و شیوه ی خاص خودش(سینماتوگرافی) را به جهان می شناساند. بعد از این فیلم، برسون تا سال 1962 سه فیلم دیگر را نیز خلق میکند که به مجموعه ی زندان او مشهور می شوند. ( یک محکوم به مرگ گریخت1956 ، جیب بر 1959 و محاکمه ی ژاندارک 1962) البته روبر برسون تا سال 1983 به فیلمسازی اش ادامه می دهد که همگی آثارش در پی دست یابی به سینماتوگرافی بودند....

شیوه ای که آکرمن در فیلمهایش(حداقل در فیلمهایی که به خاطر ساختن آنها نامی دست وپا کرده است!)  به کار می گیرد شاید یک مرحله از سبک برسون و ازو باشد. روزمرگی(تاکید بیش از حد بر روزمرگی) که از اساسی ترین کارکردهای سینمای آکرمن است، به خودی خود در آثار برسون هیچ معنایی نمی یابد. آکرمن بیش از آنکه شبیه برسون یا ازو باشد، به سهراب شهید ثالث خودمان نزدیکتر است. البته بسیار حساب شده تر و سازمان یافته تر!

سینماتوگرافی برسون جدای از آنچه که آکرمن در پی آن بود، می باشد. اصولا برسون نه موافقتی با سینما حقیقت داشت و نه با رئالیستها و نئورئالیستها! او به هیچ وجه دنباله روی فیلمسازان ماقبل از خود نبوده و به همین دلیل نیز حائز اهمیت می باشد. ضمن اینکه دست آوردهای برسون برای فیلمسازی، با هیچ سینماگر دیگری قابل مقایسه نمی باشد. او همواره در پی دست یابی به جوهره ی فیلم بود و تا آخرین فیلمش(پول1983) دست از آن بر نداشت. برسون در هیچ ژانر سینمایی نمی گند و تنها شاید بتوان او را در کنار ازو و اصلانی، فیلم سازی معنوی دانست. (که البته با سینمای دینی و سینمای مذهبی نیز نباید اشتباه گرفته شود.) ضمنا نویسنده در قسمت دیگری از کتاب عنوان می کند که آکرمن با دیدن فیلمهای ژان لوک گدار به سینما روی می آورد! جالب است بدانید که ژان لوک گدار خود را متاثر از برسون دانسته و حتی فیلمهایی را برای ادای دین به این فیلم ساز بزرگ فرانسوی ساخته، که به فیلمهای برسونی گدار معروف شده اند....

ضمنن ژان لوک گدار جمله ی مشهوری دارد که : ((برسون یعنی سینمای فرانسه؛ همچنان که داستایوسکی یعنی ادبیات روسیه و موتزارت موسیقی آلمان!))

حالا چگونه آکرمن که گدار را پیشرو تر از خود می داند و استاد، ( گداری که روبر برسون را همه ی سینمای فرانسه می خواند!) توانسته برسون را دنباله روی خود بکند؟

لازم به توضیح است که در طی بحثی که با این نویسنده و فیلمساز و داور و.... داشتم ایشان در ابتدا عنوان نمودند که اشتباه از دیوید بوردول بوده است! و با اطمینان به اینکه که بوردول استاد است، حرف مرا نپذیرفت! لیکن با بیشتر باز شدن این مبحث، سرانجام اشتباه خود را پذیرفتند. (البته در آخر و پس از گفت و گویی طولانی که دقایق زیادی را در برگرفت، اظهار داشتند که شاید اشتباه چاپی بوده باشد!!)

جالب تر از همه این بود که نویسنده محترم هنوز فیلمی از آکرمن را ندیده بودند! و دوستی که آرشیو کاملی از این فیلمساز در اختیار داشته، قسمتی را به ایشان هدیه نمود....

شما خود نیز در جای قضاوت بنشینید و آنچه آمد را نیز بررسی کنید. آیا چنین کسانی می توانند در گزینش آثار  فیلمسازان فیلم کوتاه، عدالت را رعایت بکنند؟ اگر کسی به کنجی میزوگوچی ارادت داشته باشد و بخواهد فیلمی به سبک این فیلمساز بزرگ بسازد، چه قدر می تواند امیدوار باشد که  فیلمش مورد فهم  داوران قرار خواهد گرفت؟

تکلیف آن جوانی که در پی دست یابی به سینماتوگرافی روبر برسون بوده، چیست؟ احتمالا به جرم عدم بازیگری صحیح در فیلمش یا توجه بیش از حدش به جزییات و اشیاء، نباید در فستیوال آقایان حضور داشته باشد.(و شاید که او را نیز، آماتور و ساده پندارند!!!!!)

پس دانستن نامها چندان مهم نیست؛ این که صرفا بگوییم آکرمن یا برسون، کافی نیست. فهم نامهاست که مهم است؛ اینکه اساسا برسون کیست و اندیشه اش چیست و موافقتش در کجاست و مخالفتش نیز؛ پیش از او سینما چگونه بوده و بعد از او چگونه بوده است؛ و اصلا برسون در این میانه چه تغییری در سینما را موجب شده است؟ اینها باید مورد بررسی قرار گیرند و نه اینکه حرفی به میان آورده و برای بالا بردن عیار کتاب خود، صرفا به آوردن نام بزرگان اکتفا بکنیم. که من این را بزرگترین خیانت به تاریخ یک هنر می دانم و بس!  

دوستان فیلمساز! با این اوضاع و احوال و به خصوص در شرایط کنونی که حتی داورانی کار نابلدتر از داوری که ذکرش رفت، به قضاوت فیلمهای شما می نشینند، اگر  هم  فیلمتان به  مذاق جشنواره ها خوش نیامد، خود را سرزنش نکنید و  هیچگاه به یاس نروید و فیلمهای بعدیتان را با جان و دل خلق کنید و به روزها و دهه های آتی بیاندیشید. دیری نخواهد بود که حقانیت همه تان ثابت خواهد شد....

 


وداع!

الهی!

اگرت بخوانم، برانی

ور بروم، بخوانی

پس چه کنم من بدین حیرانی!

هم تو مگر سامان کنی

راهم به خود آسان کنی

نه با تو مرا آرام

نه بی تو کارم به سامان

نه جای بریدن

نه امید رسیدن

فریاد از تو که این جانها همه شیدای تو

و این دلها همه حیران تو.

 

(شاید که شبلی باشد!؟)

نگاهی کوتاه به فیلم شیشه

نمای اول :

دیری ست که برت هانسترا به دنیای سینماتوگرافی من راه یافته است. از اولین روزهایی که باغ وحش را دیدم؛ و پس از آن شیشه! شیشه فیلمی نبود که بتوان به آسانی از کنارش رد شد و با یک بار دیدن به مصرف اش رساند!!

اینروزها اما دیداری دوباره داشتم با برت هانسترا و شیشه؛ فیلمی که در طی این ماهها و سالها، بدون اینکه حتی پلانی از آن دیده باشم، چون یک حس دوست داشتنی مرا همراه بوده است. این حس در گفتگویی با محمدرضا اصلانی شدت گرفت؛ اینکه برت هانسترا در سالهای پیش از 57، به تهران آمده بود و خاطره ی بوسه ی معروفش!

شیشه به لحاظ تاریخ ساخت اولین اثر برت هانسترا به حساب نمی آید. او پیش از این آثاری همچون نجات یافته ی گروه مویدر(1949)، آینه (1951) و چند فیلم دیگر را ساخته بود که در این میان آینه از شهرتی بسیار بهره مند بود. برت هانسترا در سال 1958 به سفارش کارخانه شیشه رویال لردام هلند، فیلم آموزشی صحبتی درباره ی شیشه را می سازد که در واقع زمینه ای شد برای ساخت مهمترین و بزرگترین فیلمش : شیشه

نمای دوم :

هانسترا در فیلم شیشه، به جای ثبت و گزارش مرحله به مرحله از ساخت انواع شیشه ، با استفاده از این موضوع نگاهی عمیق به انسان دارد. انسانی که در گیر و دار دنیای مدرن، به نوعی گوشه گیری چشم دوخته است. هانسترا از این می گوید و از نفسهایی که به شیشه ها جان می بخشند؛ و دستهایی که خالق اند.

شاید هانسترا از اندک کسانی باشد که به بهترین نحو از دست به عنوان عنصری آفرینشگر (و نه جزیی چونان اینسرت!) سود می برد. در تاریخ سینما تنها دو فیلمساز هستند که اینگونه اند : یکی محمدرضا اصلانی ( به خصوص در فیلم شگفت انگیز چیغ) و دیگری روبر برسون که پیش از هانسترا بوده است..... به هر حال برت هانسترا چنان قدرتی به دستها می دهد که فیلم را شبیه به آثار سبک استعلایی در سینما می یابم. دست در اینجا کارکردی کاملا معنوی می یابد.( ناگهان به یاد فیلم دوست داشتنی تمام دوران زندگی ام، امبرتو د* می افتم و دستهایی که امبرتو را نجات می دهند)

فیلم را می توان به سه بخش مجزا ( و در عین حال لاینفک) تقسیم نمود:

در قسمت اول فیلم شاهد مهارت شیشه گرها هستیم. و در قسمت دوم به دیدار ماشینهای مکانیکی می رویم که به جای انسان، کار ساخت شیشه (بطری ها) را به عهده گرفته اند. در اولین قسمت فیلم هانسترا با استفاده از نماهای بسته از دست و صورت شیشه گران، و استفاده از موسیقی که به گونه ای هماهنگ با آنهاست، به شاعرانگی و هنر بودن کار شیشه گران می پردازد. ریتم تدوین هم حالتی موسیقیایی ایجاد میکند به طوریکه ما احساس میکنیم در حال تماشای اجرای یک ارکستر هستیم. شیشه گران مثال نوازندگان انواع سازها (به توجه به نوع استوانه ای که در آن می دمند) ظاهر می شوند و خود برت هانسترا یقینا رهبر این گروه خواهد بود. کارگردان در اینجا حتی از گفتار نیز بهره نمی برد تا چیزی را توضیح دهد (بر خلاف خیل آثار مستندی که به ورطه گزارش صرف می روند!) زیرا به حد کافی همه چیز سر جایش قرار گرفته و دادن اطلاعات از طریق نریشن می توانست فیلم را از آنچه که اکنون هست، دور نماید.

نوع دمیدن در شیشه ها هم به گونه ای است که گویی شیشه ها از جان و روح سرشارند. انگار شیشه گران از تمام وجودشان برای جان دادن به شیشه بی جان، سود می برند. و به همین دلیل است که همگی شیشه ها با مخاطب سخن می گویند و نمی توان آنها را یک شیشه صرف نامید. و همانگونه که در بالا آمد، برت هانسترا با بهره گیری از موسیقی و تدوین شاعرانه ی خاص خودش، این مهم را تشدید می کند.

قسمت دوم اما سلطه و حضور بی چون و چرای ماشین های مکانیکی است که در آن دیگر از دستهایی که زمانی خالق به حساب می آمدند، خبری نیست. بطری ها کاملا بی روح و طبق یک دور تکراری و بی هیچ احساسی (از طرف مخاطب فیلم) فقط و فقط تولید می شوند.(یا بهتر است بگویم باز تولید) همه چیز برخلاف قسمت اول است. موسیقی و تدوین حالت مکانیکی به خود گرفته و در جاهایی حتی موسیقی آزار دهنده میشود.

اما یکی از زیباترین لحظه های فیلم جایی است که ماشین، به ترتیب بطری های ساخته شده را در یک ردیف منظم و در کنارهم قرار میدهد و به شمارش تک تک آنها می پردازد؛ در این میان اما ماشین قادر نیست که یکی از بطریهایی که قسمت بالای آن ترک خورده است، را بلند کند (کار ماشین به گونه ای میباشد که بطری ها را از گردنه آن بلند میکند) بطری شکسته مانع ورود بطری های بعدی می شود و صدایی که در حال شمارش است آخرین شماره را مدام تکرار می کند.... بطری ها یکی پس از دیگری به زمین افتاده و می شکنند تا اینکه با رسیدن یکی از کارگران این روند به اتمام می رسد.

با نمایی از دست یک شیشه گر(در حال گرداندن استوانه) به سراغ قسمت سوم و انتهایی فیلم می رویم. دوباره آرامش باز می گردد و همان حالت بخش ابتدایی را شاهد هستیم؛.... تا اینکه پس از نماهای مختلفی از کارگران، به نمایی بسته از دست کارگری می رسیم که مشغول درست کردن یک سیگار است و در پس زمینه دستگاهی را شاهدیم که شیشه ها یکی یکی از روی تسمه آن در حال عبور هستند. سپس چند نمای دیگر از کار دستگاههای دیگر و در نهایت برش می شود به صورت کارگر اولی که با استفاده از یکی از بطریهای گداخته شده، سیگارش را روشن می کند. در ادامه برشهایی موازی میان کار دستگاه و کارگران رد و بدل می شود.

در آخرین نما پس از نشان دادن نمایی از بطری های فراوان و به صف کشیده، تصویر کوره و پیرمردی را می بینیم که در حال آماده شدن برای دمیدن و جان دادن به شیشه هاست. برت هانسترا با چنین پایان درخشانی تاکید دوباره ای به برتری انسان بر ماشین می کند.

دهه های بسیاری ست که از ساخت فیلم شیشه می گذرد اما هنوز می توان آنرا دید و لذت برد. شیشه نه تنها برای علاقه مندان حرفه ای سینما و دنیای فیلم که برای عام مردم نیز می تواند شگفت انگیز و تازه بنماید. و حتی برای آنان که فیلم کوتاه می سازند، می تواند یک دانشگاه باشد؛ حداقل از این جهت که هانسترا به همه ی ما نشان داد چگونه می توان از یک اثر سفارشی، فیلمی به معنای ناب ساخت.

*امبرتو د محصول (1952) از فیلم های مهم نئورئالیسم ایتالیا به آفرینشگری ویتوریو دسیکا و چزاره زاواتینی می باشد.

تقدیم به دریا

جزیره ی من!

چندیست که یافتمت!

و تو چونان ژان،

در آغوشم....

کافیست دریا را بنگرم،

تنها یک دریا!

دریایی که از خودمان است،

برای خودمان است؛

آنوقت....

اینروزها خواهم آمد،

با پیر جوان خواهم آمد؛

به نجاتت،

با پیر جوان....

آه! پیر جوان من،

تو،

و همه ی خوبیها،

و همه ی پاکیها....

جزیره ی من!

((او)) در تو بود که نقش میزد؛

آبی،

سرخ،

زرد؛

و اما سبزت؟

نه! دیگر کسی نخواهد آمد؛

و تو سبز خواهی شد،

و سبز خواهی ماند؛

و آبی،

و زرد،

و....

جزیره ی من!

خون من!

دیگر کسی نخواهد توانست تو را به بهایی اندک دادن....

یادمان هست، آفرینش!

 تو ارمغانش دادی،

به من،

به داوود،

و او که دیگر سیگار عربی نمیکشد......

پس دیگر بار خواهم آمد،

برای تو خواهم آمد،

با پیر جوان خواهم آمد.....

رکعتان فی العشق، لا یصح وضوء هما الا بالدم....

....پس هر کسی سنگی می انداختند؛

کسی موافقت را گلی انداخت؛

آهی کرد!

گفتند از این همه سنگ هیچ آه نکردی، از گلی آه کردن چه معنی ست؟

گفت : از آن که آنها نمی دانند، معذورند، از او سختم می آید که می داند نمی باید انداخت!

پس دستش جدا کردند.

خنده بزد!

گفتند خنده چیست؟

گفت : دست از آدمی بسته باز کردن آسان است، مرد آن است که دست صفات- که کلاه همت از تارک عرش در می کشد- قطع کند!

پس پاهایش ببریدند.

تبسمی کرد؛ گفت : بدین پای سفر خاکی می کردم، قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند؛ اگر توانید آن قدم را ببرید! پس دو دست بریده خون آلود در روی در مالید تا هر دو ساعد و روی خون آلود کرد.

گفتند این چرا کردی؟

گفت : خون بسیار از من برفت و دانم که رویم زرد شده باشد، شما پندارید که زردی من از ترس است؛ خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم، که گلگونه ی مردان خون ایشان است!

گفتند اگر روی را به خون سرخ کردی، ساعد باری چرا آلودی؟

گفت : وضو می سازم!

گفتند چه وضو؟

گفت : در عشق 2 رکعت است که وضوی آن درست نیاید الا به خون.....!

برای دریا

پرور دوست داشتنی!

هزاران هزار سال

بسنده نیست

تا بازگو کند

لحظه های کوتاه ابدیت را

آن دم که در آغوشت آمدم

آن دم که در آغوشم آمدی

صبحدم در نور زمستان

در باغ شهر ما

شهری بر زمین

زمینی که خود ستاره ای است. 

همیشه ی من

همیشه در من بوده ای؛

با من بوده ای.

از همان زمان ها که سرهنگ تو را دوست داشت!

(و هنوز هم)

بی آنکه خود بخواهیم زمان گذشت؛

گذشت و به اینک رسید!

و چه پاک همدیگر را پیدا کردیم؛

(فهمیدیم!)

کاش بیش از اینها یافته بودمت،

و پیش از اینها!

تو همیشه مرهم بوده ای،

و این روزها؛

اینروزها که دریا مرا به خود نمی پذیرد....

تو پیش از دریا بوده ای و تا خدا هم....

چه پاک تو را یافتم!!

این عشق!

این عشق!

این عشق!

بی هیچ ذره ای خطاست،

این عشق...

انگار همین دیروز بود که سراسر می باریدم؛

همان وقتها که دریا....

سر روی شانه هایت گذاشتم و زار زار گریستم....

من شانه هایت را می فهمم و تو چه خوب گوشه های  چشمانم را میفهمی؛

چه خوب است که ما همدیگر را می فهمیم....

ما فاصله را به صفر رساندیم و زمان را شکستیم و مکان!...

بیش از  هزار فاصله ست،

میان شهر تو و من؛

این را جاده ها میگویند،

و ماشینها و تابلوها....

ما چه خوب این فاصله ها را طی کردیم.

کاش همانی باشم که می پنداری ام؛

نوای خوبم!

ایمان من!

عشق من!

اینروزها سخت آغوشت را می خواهم؛

و شانه هایت....

دریا که نیست،

گاهی دلم برایش تنگ می شود؛

(همیشه دلم برایش تنگ می شود)

کاش دریا زندگی ام را می سرود!.......

باکی نیست؛

پیر جوان هست،

روبر هست،

و نوا،

که می سراید سرود زندگی ام را،

و سرود زندگی دیگری اش را....

تقدیم به بابک خوبم