سینمای آوانگارد

سینمای آوانگارد

روبر برسون : محمدرضا اصلانی
سینمای آوانگارد

سینمای آوانگارد

روبر برسون : محمدرضا اصلانی

محمدرضا اصلانی میگه :

"نباید فیلمتو می دادی به جشنواره.. تو ذاتا اهل فستیوال نیستی... یک مشت..."

من فقط به دو دلیل فیلم می سازم و 3

برسون اصلانی

محمدرضا!

شاید به همین دلیله که کسی فیلمم نمی دونه جز اصلانی... برسون که نیست... احسان ی چیزایی گفت اما خب شاید نیمی از یک چهارمشو!

امیدم به سعید عقیقی بود که اونم با یک حرفش : "برسون ضد زنه" حالم بهم ریخت از هر چ نقد...

فیلم منم که بالکل نفهمید.... هیچی!

با اصلانی حرف زدیم ....

نباید دلخوش کسی باشم جز محمدرضا..

احتمالا اینطور که محمدرضا اصلانی همیشه میگه : خودت تنهایی!

من اما ادامه خاهم

چقد خوبه وقتی با محمدرضا اصلانی از فیلمم صحبت میکنم و اونم دقیقا می دونه پلان به پلانشو....

صدا به صداش و سکونش که مدام حرکت.

خوبه مهرماه داره میاد برای فیلم جدید من... فیلمی بر پایه موشت روبر برسون اما به سبک خودمه نه بسبک اصلانی نه برسون روبر!

ضمنن فیلمم تو یک ماهه آتی نمایش داده میشه تو یک جمع تخصصی با چندتا از چهره ها...

ب رویا ب رامین

تو!

سراسر زندگی به مارکس بودی به گدار؛

لعنت به این شکل به این ضد : 3 تا اصل بود نه؟ یادم رفته! 1 2 3 = 4

ب وقت عاشقی هم

دستت به ژان بود و سرت به کارل؛

خدای من (هه؛

گ ل) 

باید مدام به بهره باشی از این دیالکتیک؛

ول کن آینده ها رو

"اکنون".... بچسب

بهش!

باغ ات آباد!

یک مشت باردوی بی سر و ته :

فقط میشه به جسمش شد

به میوه هاش!

رویا اما بیش از اینه....

اعلا اما بیش از اینه....

+

معنا!

 سینه های سوخته به جای سینه های عریان....

میوه های ذهن به جای میوه های چیده شده......

قد الاغم نشدم؛

شاید که این مردیکه به صلیب کشیده شده سوارمون میشد!

حالا بجاش داریم زیر...

دیشب کلیه م خونریزی کرد؛

قرمز شد....

یاد خاطرات افتادم،

تو روستا!

نه! من درون متنی ام :

"خاطرات کشیش روستا"

بیرون از این چیزی نی

نگردین دنبالش!

رامین!

جون به جونم کنن تاویل پذیر نمیشم :

همه رابطه هامو کنار هم میچینم من....

چهار تا قدم بردارین... میرسین به من :

هرمز!

به حساب من...

دادا نیستی اگه نیاین...

 

این ساده ترین متن زندگیم

دوباره نوشت

تا دوش سرهاشان ب باد می بود : سبز سبز؛

سینه ها دریده و چاک

اینک به سی میلیون تومان می فروشند هر چ داشته و دارند : فهم آدمیت شعور(شعور؟)

راوی میگفت: دوستان نمایش (از نوع پس از دوران مدرن) جهت تبلیغ یکی از دوستان اصلاح ناپذیر

مبلغی (شبیه مبلغ آورده شده در بالا(مثلا 30....) نوش جان نموده و یک پارچ کافی میکس و ... هم روش!

گویی دیروز بود که برای سید و لبخند سبزش خنجر به سینه داشتند...... پیوندتان مبارک

بلجنم

خودتو پیدا کن محمدرضا

برای خودم

باورم نمیشد یک روزی از پا در بیام. انقد پیش خودم اعتبار جا گذاشته بودم که حس شکست نداشته باشم. اما گاهی ضربه ها دور و بر به کمین اند..... اونها میخوان تا اندکی بلغزی، وارد شن... باید زخمها رو ببندمو دوباره شروع کنم؟ تا کی دوباره ها مدام بیان سراغم؟

کاش با شکست اولی پا نمیشدم و کمر راست....

"آیدا"! گناه همه از تو بود.... با اینکه هنوزم خوبی اما گناه نخستین از تو بود "آیدا"!....

اگه برم بسکوت بازم رفتم بشکست..

محمدرضا! بشکن همه شکستها.... تو نباید از پا ...

دستاتو ببین؛ هنوزم بوی سکه ها تو دستاتن محمدرضا...

گناه منم این بود و هست

که نمی تونم شکست خورده باشم


دردی که مدام به لذت است به خویش این دیالکتیک تن

نمیشود به تن شد

بی روبرت!

آخر همه زندگیم به سکه هایش رفت...

چگونه به بستر خواهم شد؟

تن

م

اش؟


راهی نیست به بگریز

کاش حکم به مرگم داده باشن

د!

آنگاه راهی خواهم : بگریز!

هیچکس را به خویش نخواهم....


تنها به یک نگاه شاید که دل؛ دیگر بار :



روبر


برسون جان! صدایت بگوشها نیامد و چشم


دو دسته مدام بسوی برسون اند و محمدرضا؛ یکی آنها که از ندانی و پوشش نهادن به ندانی اند. ناتورالیستهای بی قواره و قد؛ ساختمان اندیشه شان کوته... اگر که ساختمانی...

یکی دسته دیگر، نه به عیار خویش اند و پوشش؛ و نه از پی نانی... دلهاشان به آخرین ارمغان روبرت است و بس؛ آخرین سکه ها!

گاهی متهم و گاهی بسپاس می آیند از دیگران. به تعداد ناچیزند و نابرابر از دیگر دسته، که در ابتدایم آمد. محمدرضا یگانه ایست که می شناسد برسون و فرمش؛ بی موعظه که به اگوستین(هر چند به قداست) و یانسنیسم ها باشد... به مدام است پی برسون... محمدرضا....

لکن بی هیچ تقلید و تکرار، به سهم خویش از سینماتوگرافی؛ به صدا و نگاه و چشمها، گوشها؛ هر آنچه به یاد داشت : فرم!

آنچه بعدها به آموختنم آمد، همه رنج اصلانی بود و بس؛ بلا شک... جز این : کلا! کلا! کلا!... نشاید... بسیار... ناچیزم به تنهایی.. بی آنکه محمدرضا را نشاید....

سالهاست از یادداشتها می آیم، بلطفش : محمدرضا اصلانی...

آگوستین! به کناری شو! آنچه روبرت بر آن بود همه شکل همه فرم.... اصلانی این را خوب می داند. آگوستین! پای تو که به میان بیاید : تاویل.... چگونه می توان به تفسیر کشاند؟؛ رساند؟ هر آنچه که برسون بیزار می بود...

روبرت! کجا به موعظه آمدی؟ کجا به تحمیل؟ آنهمه که آفرینش بود نه برای یانسنیسم..ها؛ به سینماتوگرافی بود... جز این باشد که کارل. ت. د بیش از تو بود و پیش! برگمان بزرگ هم هست؛ و آندره ی خوب من!

مبلغ بودی آری! اما نه به آموخته هایت : مذهب

مبلغ : بفرم؛ آنچه که جز محمدرضا کسی نمی داند... اندکی شریدر(پل) و بیشتر اما سوزان...

س و ن ت ا گ!

سینماتوگرافی ات را عناصری ست که بی موعظه اند؛ مذهبی؟ بسیار کلا...

صدایی که چشمها را به آن می دوزد؛ و چشمانی که به تکرار نمی آیند : از پی صدا!

اما گاهی با هم اند؛ به مضاعف.. سازی.... به آنکه هیچ قصه را برنتابی... ضد تمام قصه که به گفتنند؛ داستان!

نه به ایثار بودی و نه سیاست؛ اقتصاد و پرولتاریا؟

پشت پاهایت را می بینم به همه اینها....

مضامین شاید به تکرار باشند به آثارت اما؛ چگونه دیدن را تو آموختی... چگونه از عادت گریختن...

ویکتور؟ نه! به خدمت نمی دانی فرم ا ت و شکل! همه را به خویش دادی به فرم!

نه مضامین را بفرم خواستی به طراوت، و نه معناها... چقدر سوزان را به ابد خواهم داشت : "فرم همان چیزی ست که برسون می خواهد بگوید"!

تو مدام به مدرنیسم.... نه به محتوا و موضوع، مضامین... شاید بودلر...

فلسفه؟ تو هم به کناری باید!

شاید بودلر.

سینماتوگرافی را رنجی عظیم تر ....


 

برای مونیکا

شهاب که آمده بود برای شهرش...

دستها مدام بکارند

به خون!

دستهایی که نمی دانند

نمی خوانند؛

آلفونسوهای وطنی!

دیدی فرشها را برایت چه قرمز کردند؟

گویی زمین خون می نوشد.

آیا براستی زمین خون می نوشد؟


"بودن" می دانیم :

باید که به ابد داشت " بودن "


شهرت را بساز با همین دستهایی که به خون آلوده اند،

هر چند به  ناپاکی ست این دستها که نمی دانند...


گویی به وحشتشان داده ای!

زنده باد!


نفسهایت باشد برای من :

و تمام دستانی که به شرافت می آیند از برای داشتنت؛

آغوشت...

سرهاشان بریده باد و دستهاشان

تنها به یک قاب که می خوانی...



تقدیم به شهاب آبروشن دوست داشتنی



تمام زندگی به حرف اصلانی بودم. اما این آخری خواستم غیر از اونچه که میگه عمل بکنم؛ نتیجه فاجعه بار بود! فیلممو نباید به جشنواره های داخلی بفرستم. اگه داورا یک لحظه احساس کنند تو داری کار نویی رو پیشنهاد می دی، کلکت میکنند.... نمی تونن یک گام از خودشون جلوتر رو ببینند... البته از یک جهت هم خوش به حالم شد. فهمیدم که توی ایران نه منتقد داریم و نه نویسنده ی سینمایی! اصلانی واقعن درست میگفت که برسون تو ایران هنو ناشناختست... سینماتوگرافی ش هم....

وقتی بزرگترین منتقد ایران میاد و از زاویه تفسیر و تاویل به روبرت می تازه و اجازه هم نمی ده تو براش مسئله رو واضح بکنی، شما بگین تکلیف.... احساس کردم برسون چقد کلیشه ای به فهم رسیده اینجا....
بجرات می تونم این رو اعتراف بکنم که معدنچی سینما بسیار بهتر و درست تر و منطقی تر روبر برسونو فهمید.... منتقدها فقط  رنگ و لعاب دارند : درست مث بورژواها؛ هنر واسشون اینه....
ظاهرا باید یک کلاس آموزشی برای نویسندگان محترم بگذاریم و اونها را از فضای ناتورالیستی نقد بیرون بیاریم. یکی دو پست بعدیم راجع به چگونگی درک برسون و هنر سینماتوگرافی ست.... شاید که فرجی حاصل بشه برای این منتقدها! 

برای محمدرضا اصلانی

نفهمیدم

آخرش کجا باید دید!

امروزمو میگم

فردامو و ....

اینهمه اومدم

اینهمه اومدی

آخرش؟

همه شدن سینه چاک برات :

کتابها

فیلمها

و نقد شعرهات!

داشتن تو شعور میخواد

باید ته دل با تو...

اما جز من...

من از تو می میرم اما تو زندگانی من هستی میرزا محمد


یادمه!


منصور هم هست...