سینمای آوانگارد

سینمای آوانگارد

روبر برسون : محمدرضا اصلانی
سینمای آوانگارد

سینمای آوانگارد

روبر برسون : محمدرضا اصلانی

برسون جان! صدایت بگوشها نیامد و چشم


دو دسته مدام بسوی برسون اند و محمدرضا؛ یکی آنها که از ندانی و پوشش نهادن به ندانی اند. ناتورالیستهای بی قواره و قد؛ ساختمان اندیشه شان کوته... اگر که ساختمانی...

یکی دسته دیگر، نه به عیار خویش اند و پوشش؛ و نه از پی نانی... دلهاشان به آخرین ارمغان روبرت است و بس؛ آخرین سکه ها!

گاهی متهم و گاهی بسپاس می آیند از دیگران. به تعداد ناچیزند و نابرابر از دیگر دسته، که در ابتدایم آمد. محمدرضا یگانه ایست که می شناسد برسون و فرمش؛ بی موعظه که به اگوستین(هر چند به قداست) و یانسنیسم ها باشد... به مدام است پی برسون... محمدرضا....

لکن بی هیچ تقلید و تکرار، به سهم خویش از سینماتوگرافی؛ به صدا و نگاه و چشمها، گوشها؛ هر آنچه به یاد داشت : فرم!

آنچه بعدها به آموختنم آمد، همه رنج اصلانی بود و بس؛ بلا شک... جز این : کلا! کلا! کلا!... نشاید... بسیار... ناچیزم به تنهایی.. بی آنکه محمدرضا را نشاید....

سالهاست از یادداشتها می آیم، بلطفش : محمدرضا اصلانی...

آگوستین! به کناری شو! آنچه روبرت بر آن بود همه شکل همه فرم.... اصلانی این را خوب می داند. آگوستین! پای تو که به میان بیاید : تاویل.... چگونه می توان به تفسیر کشاند؟؛ رساند؟ هر آنچه که برسون بیزار می بود...

روبرت! کجا به موعظه آمدی؟ کجا به تحمیل؟ آنهمه که آفرینش بود نه برای یانسنیسم..ها؛ به سینماتوگرافی بود... جز این باشد که کارل. ت. د بیش از تو بود و پیش! برگمان بزرگ هم هست؛ و آندره ی خوب من!

مبلغ بودی آری! اما نه به آموخته هایت : مذهب

مبلغ : بفرم؛ آنچه که جز محمدرضا کسی نمی داند... اندکی شریدر(پل) و بیشتر اما سوزان...

س و ن ت ا گ!

سینماتوگرافی ات را عناصری ست که بی موعظه اند؛ مذهبی؟ بسیار کلا...

صدایی که چشمها را به آن می دوزد؛ و چشمانی که به تکرار نمی آیند : از پی صدا!

اما گاهی با هم اند؛ به مضاعف.. سازی.... به آنکه هیچ قصه را برنتابی... ضد تمام قصه که به گفتنند؛ داستان!

نه به ایثار بودی و نه سیاست؛ اقتصاد و پرولتاریا؟

پشت پاهایت را می بینم به همه اینها....

مضامین شاید به تکرار باشند به آثارت اما؛ چگونه دیدن را تو آموختی... چگونه از عادت گریختن...

ویکتور؟ نه! به خدمت نمی دانی فرم ا ت و شکل! همه را به خویش دادی به فرم!

نه مضامین را بفرم خواستی به طراوت، و نه معناها... چقدر سوزان را به ابد خواهم داشت : "فرم همان چیزی ست که برسون می خواهد بگوید"!

تو مدام به مدرنیسم.... نه به محتوا و موضوع، مضامین... شاید بودلر...

فلسفه؟ تو هم به کناری باید!

شاید بودلر.

سینماتوگرافی را رنجی عظیم تر ....


 

برای مونیکا

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد