دستها مدام بکارند
به خون!
دستهایی که نمی دانند
نمی خوانند؛
آلفونسوهای وطنی!
دیدی فرشها را برایت چه قرمز کردند؟
گویی زمین خون می نوشد.
آیا براستی زمین خون می نوشد؟
"بودن" می دانیم :
باید که به ابد داشت " بودن "
شهرت را بساز با همین دستهایی که به خون آلوده اند،
هر چند به ناپاکی ست این دستها که نمی دانند...
گویی به وحشتشان داده ای!
زنده باد!
نفسهایت باشد برای من :
و تمام دستانی که به شرافت می آیند از برای داشتنت؛
آغوشت...
سرهاشان بریده باد و دستهاشان
تنها به یک قاب که می خوانی...
تقدیم به شهاب آبروشن دوست داشتنی
سپاس محمدرضای عزیز.
سوپرایزم کردی :)
ممنون ازت.
قربانت
و چقدر اتفاق خوبی است که اینچنین در کنار هم هستید. الگویی باشد برای باقی ...
آنگاهی که می برند دستها وصداها: باید که بمیریم از هم